می نویسم که تو بخوانى ، اما حیف ! دیگر ان عاشقانه هاى مرا می خوانند و یاد عشق خودشان می افتند ! و تو… حتى نگاه هم نمی کنى …! خیلی سخته دلت هوای یه نفر رو بکنه ولی نتو نی بگی خیلی سخته دلت بخواد صداش رو بشنوی ولی نتونی زنگ بزنی.
من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گر چه درحسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم و نه دلداده گیسوی بلندو نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگیم می فهمید
آرزویم این بود... دور اما چه قشنگ
تا روم تا در دروازه نور
تا شوم چیده به شفافی صبح ...
اما افسوس !!!