نفریــــــــــــــــــــــــــــــن

 

من زنم ...
 
با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست
 
...که زرق و برقش شخصیتم باشد
 
من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو
 
میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
 
قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند
 
دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم
 
دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است
 
به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی
  
دردم می آید نمی فهمی
 
تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است
 
حیف که ناموس برای تو نه تفکر
 
حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است
 
من محتاج درک شدن نیستم
دردم می آید خر فرض شوم
 
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
 
و هر بار که آزادیم را محدود میکنی
 
میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
 
نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود
 
میدانی ؟
 
دلم از مادر هایمان میگیرد
 
بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
 
خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
 
نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت
 
جایش النگو داد ...
 
مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد
 
تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
 
دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است
 
ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد
 
باز هم همین را میگویی
 
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟
 
دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...
 
و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....
 

 

 
 ...
 
 
دردم می آید
 
از این همه بی کسی دردم می آید

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:51 توسط نسرین| |

 

بــــــــدان ...
"حــــــوای" کسی نـــــمی شــوم که به "هــــــوای" دیگری برود
تنهایی ام را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد
روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده شده و احســـــاس نام گرفته
ارزان نمی فروشمش!
دستــــــهایم بــالیـــن کـــودک فـــردایـــم خـــواهـــد شــــد
بـــی حـــرمتـــش نمی کنم و به هــرکس نمی سپارمش
ســـــودای دلـــم قسمت هر بی ســر و پـــــایی نیست
 من یک دخترم....

 

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:32 توسط نسرین| |

 

خــــــــوش بــــه حالتــــــــــ فــــــاحشـــه

هــــرگــاه دلــــــتــــ میگیـــــــــرد

هرگـــــــــاه دلتـــــــ آغوش میـــــخواهــــد

هرگاه خستــــــه ای ، خســـتــــه تن ، خستــه ی روح

آغــــوشی داری بـــــرای دور ریختــــن کـــلافگی هایتـــــــــ

هرگـــاه از جسمــ و تنی خســـــتــــه میـــــشوی میروی سراغ دیگـــری

امــــا

اما من نه آغوشی دارمــــ برای آرامــــش

نــــه حس هـــــــرزگــــــــی

مــــــن دلمـــــــ تنهـــــا تن او را میـــــخواهــــد

تـــــن کسی که تا امروز خیال میکردمـــــــ پـــاکـــ استــــ

اما او نـــــــیز خود هرزه استـــــــ

و لیــــــکــــــ من پــــــر از عشـــــق و احساســــمــ

عشق و احساسی که فقـــط به او دارمـــــ  

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:45 توسط نسرین| |

 

                                             

                                                                       

روزهاي با تـــــــــو بودن ، خــــاطره  هاي با تــــــو بــــــودن را در ذهن تازه ميکردمـــ

آرزوي تکــــــرارشـــــان را ميکردمــــــ

در حسرتـــــ بودمــــ ، که اي کــــــاش ...!

امـــا حال فهميـــده امــــ خاطراتــــتــــ سَــــمّي بـــيـــــش نبــــــود

اينــــــ ســـَــــمـــ را بر دلمــــ ، بــــــر جانــــمــــ ، بر وجودمـــــ تزريق کردي

و

رفـــــــــــــــــــــتـــــــــی

سمي که از آن از بوي تـــن هرزه و نَجــــــس اتـــــــ اســــتــــنشاق ميشـــد

من را با آن مسموم خودتــــــ کردي

مسموميتـــــي که نتيجه ي آن نـــــه مــــــــرگــــ ،  و نــــه راحــــتـــــی  بـــود

بلــــــکه فــــلـــج شدن بـــــود ، فـــــلــــج شدن زندگيــــ بـــــود

ديگران برايــــمـــــ پــــادزهر هاي زيادي تــــجــــویـــز کردنــد

امــــا دُز سَــــمــــِ تــــو چنان بالا بود ، کــــه خدا نيز جــــَوابــــمـــــ کــــرده

حالا ديگر خاطراتــــتـــــ کابوسي بيش نيستـــــ

و

حال آرزو دارمـــــ که اي کـــــــاش ...!

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:42 توسط نسرین| |

 

                                               

کــــــاش

کــــــاش بـــــــودی

امشبــــــ تمامـ وجودمــــ تمنای در آغــــــوش گرفتنـــــتــــ را میکند

آغوشی کـــه عطــــر نجاستــــــ و فاحشگی از آن موج میزند

میخواهمــــــ تمامــــ پیراهنـــــــتـــــ را با دندان هایمــ بـــِــدَرَمـــ

دندان هایی که از مدتـــــ ها پیش برایتــــ تیز کرده امــــ

با دســـــتانمــــــ سینـــــه ی هـــــوس انگیزتــــــ را بشکافمـــــ

دستــــــانی که در انتظار تکه های قلبتــــ هستــند

قلبـــی که سنگــــــ در برابرش به مثال پنبـــه بود

سپســـــ تن فاحشه اتــــــ را جلوی کسانی بندازمـــ

کـــــه تنها جسمتـــ را بخواهند ، تنها زیبایتـــــ را

همانطور که خود دوستــــــ داشتی

کسانی که همچون سگ هایی اند که ماه ها گرسنه ی شهوتـــ اند

کسانی که تنـــتـــــ را تکه پاره کنند

و من مســــتــــــ میشومــــــ از بوی لاشــــه ی تــَنــَتــــــ

آری تو لیاقتــــتـــ همین استـــــ نـــه عشق

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:28 توسط نسرین| |

 

فاحشه کسی است که در زندگیش از همخوابگی با بزغاله نگذشته است

اما قصد دارد با دختر

باکره ازدواج کند .

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:8 توسط نسرین| |

 

تنگ در آغـوشـم می گیـری

بغـض گلـویم را به سختـی فـرو می برم

میدانم تن من زیر رگبـار بوسه های تو جـان سـالم به در نمی برد

نـوازش دستـان تو بر روی پوست لطیف من

و چشمـان خامـوش من که خوب میدانند با اشک رسـوا می شوند

چه عاشقانه زیر گوشم نغمـه عشـق می خوانی

سر بر شـانه ات می گذارم تا نگاه خیسم را از چشمـانت پنهـان کنم

که ندانی تمـام لحظات بـودنت با تو نبـودم...

عجیـب نیست؟ هیچ اشتیاقی برای طعـم لبـانت ندارم

با یاد لب هایی که مجنون وار می پرستیدم

تـن میدهم به معـاشقـه ات

هرچه باشد این جسم دیگـر مـال توست

بـوی تـن تو نفسـم را می گیرد

خـدایـا چرا عـادت نمی کنم به این تـن؟

درد می کشم، میسوزم و دم نمیزنم

من برای معاشقه با تو صبـورم، هرشبـم مـال تو

خوب میدانـم تو از همه بیگنـاه تری

اینکه من از او دور مـاندم تقصیـر تو نیست

تقصیـر تو نیست که او مـرا نخـواست

تقصیـر تو نیست که چشـم هـای او مـال من نشد

که او کنـار همسـر و فـرزنـدانش بـدون من...

تو بی گنـاهـی که مثل من غـریبـی

تو نـاله می کنی و من درد می کشم

بغض من خـراش برمی دارد، تـرک میخـورد، می شکند

صـدای هـق هـق من به جـای نالـه های شهـوانی ام...

مـرا ببخـش مـرد من... ببخش...

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:53 توسط نسرین| |

 

باید باکره باشی باید پاک باشی!

برای آسایش مردانی که پیش از تو

پرده ها دریده اند!

چرایش را نمیدانی!!!

فقط میدانی قانون است سنت است دین است...

قانون و سنت را میدانی مردان ساخته اند

اما در خلوت می اندیشی...

به مرد بودن خدا

و گاهی فکر میکنی

خدا را نیز مردان ساخته اند...

 

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:58 توسط نسرین| |

 

 

وقتی نگاهت بر اندامم ثابت میماند

میبینم هرزگی را در چشمانت که چگونه دودو میزند

وقتی مرا در آغوش میگیری

فاجعه ای آغاز میشود

که ای کاش هیچوقت پایان نداشت

اما افسوس...وقتی تو تمام کثافت های وجودت را خالی کردی

رانده میشوی

از بهشتی که تن هرزه ام برای خود ساخته است

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:13 توسط نسرین| |

 

هجوم شهوت که بالا میگیرد. . .

بکارت و نجابت را نمی فهمی!!!

عصمت و قسمت را یکی می بینی !!!

تن آدمی میشود جولانگاه هرزگی ها. . . .

اما ارضا که می شوی

تازه می فهمی چه دریدگی هایی که نکردی


ای انــــســـان. . . !!

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 16:13 توسط نسرین| |

 

نام تمام زنان سرزمین من ، حواست
زنانی که هر روز با امیدی متولد می شوند
و هر شب با نا امیدی می میرند
و تحمل می کنند چشمان هرزه ی از حدقه درآمده تان را.
این حکم خدایم بود که تو نان آور شدی
و نمی دانست! که نان تو طعم سگ می دهد.
وقتی که با نان ،خیانت، خودخواهی و وقاحتت را به زور به خوردم می دهی...

که تو با پاهایی که روی گلویم فشار می دهی
نانت پایین نمی رود.
من
دیر زمانیست که می اندیشم
آیا خدایم مرده است!..

 

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:12 توسط نسرین| |

 

آرایشم را غلیظ تر میکنم چشمانم را سیاه تر
سرخیشان را چگونه پنهان کنم ؟
مانتوی تنگ تری می پوشم با کفشهایی بلندتر
خمودگیم را چه کنم ؟
لبهایم را قرمزتر میکنم موهایم را پریشان تر
آشفتگی ام را چطور ؟

در دیگری می جویم آنچه را در تو نیافتم

و او به من می دهد آنچه را از دیگری دریغ می کند...

 

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:8 توسط نسرین| |

 

 

 

آنقدر لیز خورده ام از حصار ِ دستها، و افتاده ام  آنقدر لاس زده ام با جلبکهای تهِ این حوض که مثل ِ قورباغه های هزار ساله شده ام...

نه! نه! من اون چیزی که می خواستم نشُدم ای کاش در چنبره ی صد اِژدها در شبی تاریک گرفتار می‏ماندم ولی ننگِ سکوت را نمی‏پذیرفتم!..

 

تک و تنها می نشینم با کلاغ ها گپ می زنم گوش می کنم به صدای سمفونی قورباغه هایی که با هیجان نقش خروس بی محل را بازی می کنند

اینجا درختانِ فاحشه ی باغ کلاغ می زایند و بوته ها آبستنِ  قورباغه ها و  و مترسک توی آستینش  موش پرورش می دهد

اینجا جغد بر جای هما ی سعادت و شغال بر حریم شیر جسارت کرده است

آری این است زندگی... سمفونیِ قورباغه، زوزه ی گرگ و نگاهِ زاغ و مشامِ شغال.

چه انتظار ِ ابلهانه ایست تمنای زندگی کردن و بوسه ی آزادی چشیدن!.

اینجا آزادی مانندِ گنجشکی کوچک، توی سوراخی در زیرشیروانی، از ترسِ گربه ی خشونت قایم شده است.

آه...پایان ِ ما را كِرم ها به سور نشسته اند.

 

 


نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:4 توسط نسرین| |

 

 

 

چه سیاحتی می کند شهوتِ نگاهت در خطوطِ اندامم

و نت های آهنگِ برهنگی را بر پوستم می نویسد

دستِ هوسبازَت و رقص ِنوازش ِ انگشتت و صدای مبهمی از سیم های بریده ی آه به آه ه ه ه

و حس ِ وحشتِ من آغشته به اشتیاقِ تو، تویی که برای طعم قرمز رژ اَم شرع را زیر پا گذاشتی 

شـــــ ـرمنده عزیزم...

من اجازه نمی دهم عشقِ من در وجودت نطفه بندد، نامی برایش انتخاب نکن

هی تو!... بوسه هايم را عشوه هایم را زمزمه هايم را وقتی که سر بر شانه ات می گذارم

باور نکن... تا روزی است که پیدا کنم معشوقِ حقیقی ام را .

آه... نفرتِ تو در ذهن ِ من رشد می کند همچون یک جنین در رحم یک راهبه

یک قدیس مقدس است یا یک حرامزاده  نمی دانم!!...

وسوسه ی خیانت

10

9

8

.

.

وشمارش معکوس تا مرز جنون...

 

 

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 11:40 توسط نسرین| |

 

                                     

رد پاهایم را پاک می کنم

به کسی نگویید

من روزی در این دنیا بودم...

خدایا

می شود استعـــــفا دهم!؟

کم آورده ام...!!!

       

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:58 توسط نسرین| |

 

عشق هرزم... هیچوقت صدایم نکن

میترسم...میترسم با شنیدن صدات دلم بلرزد

محکم نیستم در برابر کسی که با خیانتش

هنوز هم با خیالش رویا میسازم

عشق هرزم

حالا که رفتی

                     هیچوقت برنگرد...

 

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:32 توسط نسرین| |

 

                                            

سر می کشم
آخرین جرعه ی شراب مانده در جام را
و پیوستش پک عمیقی به سیگار می زنم
افکارم را لخت می کنم چشمهایم را می بندم و
امشب باید باز با یک درد تازه همبستر شوم

 
 
نوشته شده در جمعه 26 آبان 1391برچسب:,ساعت 20:49 توسط نسرین| |

 

هیچگاه نتوانستم تصور کنم بازیچه ی دست کسی باشم که تمام زندگی ام را با یک نگاه او باخته بودم....

هیچگاه نتوانستم از ان نگاه های با محبت و مهربان او پی به شخصیت درونی اش ببرم.

 در خیال خود ساعت ها  با او هم کلام بودم

و همیشه تصویر زیبایش را که سرشار از عشق و امید بود در ذهن خود ترسیم می کردم.

روزی فکر میکردم تنها شریک زندگی ام اوست     

                             " اما نبــــــــــــــــــــــــــــــــود... "

 ان کسی که من مدت ها ارزویش را داشتم دلم را به بازی گرفت و یک زخم همیشگی را به قلبم هدیه داد.

 امشب من در گوشه ای تنها خاطراتم را ورق میزنم تا شاید بتوانم دلیلی برای شکستگیه قلبم پیدا کنم.

اما تنها چیزی که پیدا کردم این بود...

 

 

                              " قلب من بی دلیل شکسته شد..."

 

نوشته شده در جمعه 26 آبان 1391برچسب:,ساعت 20:32 توسط نسرین| |

 

شنیــده بودم که "خاک سرد است".
ایـــن روزها اما انگار آنقـــدر هوا ســـرد است،
که زنــده زنــده فراموش می کنیــم یکدیگـــر را.........

 

 

خسته‌ام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
می‌خواهم بخوابم
یک تخت خالی
یک دنیای خالی
یک قلب خالی…

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:48 توسط نسرین| |

 

صورتم جوان است و درونم پیر ... این است رسم روزگار  ..

 

فقط میدانم بزرگترین خیانتی که دارم به خودمم میکنم زندگی کردنه ...تا شاهد مرگ تدریجی خود باشم ...

 

برای دلم، گاهی :

 مادری مهربان میشوم، دست نوازش بر سرش میکشم، میگویم: «غصه نخور، میگذرد …»

برای دلم، گاهی پدر میشوم، خشمگین میگویم: «بس کن دیگر بزرگ شدی ….»

گاهی هم دوستی میشوم مهربان، دستش را میگیرم، میبرمش به باغ رویا …

دلم، از دست من خسته است

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:7 توسط نسرین| |

 

مرگ،خوابي شيرين،

در آغوش خاك گرم كه جسم سرد مرا در آغوش ميگيرد

تا همه ي بي مهري ها وسردي ها و نامردي ها را به فراموشي بسپارم.

و با چه محبتي مهرش را نثارم ميكند بي منت.

و باد كه با وزش بر روي خاكم و نوازشي دلنشين آرامم مي كند

و در لابه لاي درختان برايم آوار مي خواند

و درختان برايم دست مي زنند

و حال با اين ياران ديگر احساس تنهايي نخواهم كرد.

مرگ زيباست براي جسم سردم و روح بلند پروازم

كه باز خواهد گشت در آغوش گرم وبي نهايت محبت او.

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:3 توسط نسرین| |

 

مرد ها در چار چوب عشق٬  به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند!

برای اثبات کمال نا مردی آنان٬  تنها همین بس که در مقابل قلب

ساده و فریب خورده ی یک زن  ٬ احساس می کنند مردند.

تا  وقتی که قلب زن عاشق نشده  ٬  پست تر از یک ولگرد

٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره.

پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش  گدایی میکنند

 

 

اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد  ٬

به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان  آفرید!!

 

 

 

 

و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو  میکنند

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:58 توسط نسرین| |

 

دلم یک آغوش میخواهدکه به جای شهوت....همدم باشد...

 آغوشی که اندازه ام باشد بدون آنکه دست به سایز خود بزنم...

آغوشی که مرا بفهمد...

 

نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:42 توسط نسرین| |

 

•ساکتم........
•هیچی نیستم.........
•من در برابر هرزه های بی احساسِ این شهــر شلوغ هیچی نیستم.....
•فقط یه دخترِ ســـــــــادۀ ساده ام...
 
نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:29 توسط نسرین| |

 

•من لیاقت احساس دست نخورده ات را ندارم
•احساس من له شده قبل از رسیدنت...
•زیر بار دوستت دارم های دروغ
•کمتر دوستم داشته باش... من احساسم خرج شده
•تو خودت را خرج که میکنی؟
•خرج هیج؟
نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:22 توسط نسرین| |

 

     سقوط....

  تــنـهـا از پـریـدن از پـنـجـرهـ اتـفـاق نـمـے افـتــد ..


   زنـے که در نـوشـتـه هـایـش مـے مـیـرد

 
   احتـیـاجـے بـه جـلـب تــوجه نـدارد...!!!

 

از این به بعد یه جور دیگه مینویسم خوشت نمیاد به سلامت

در ضمن پست نمیذارم بیایی 

عکساشو ببینی....

هرچی مینویسم حقیقته                                            

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1398برچسب:,ساعت 20:54 توسط نسرین| |

 

چگونه دست دلم را بگیرم ودر کنار

دلتنگیهایم قدم بزنم

در این خیابان

که پر از چراغ و چشمک ماشینهاست

…نه آقایان:

مسیر من با شما یکی نیست

از سرعت خود نکاهید

من آداب دلبری را نمی دانم

 

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 20:48 توسط نسرین| |

 

 

ایـن آدمـهآ انســانیـت را چـ ِ آسـان زیـر ِ ســوآل بـردهـ انـد ...
 
دنیـایـمـ آرامـ اسـت ...
 
دنیـای ِ سیـآه ایـن روزهـا ...
 
اِســترس
 
آدمـهآی لبــریز ِ کیـنه ،
 
عـشق ــهآی ِ پــر از شهـوت ...
 
راسـتی پسـ ــر ،
 
قــرار بـود سکآنس ِ آخــر ِ ایـن قـصّـه
 
بـآ مـ ـرگ ِ نویـسنـده تمـآمـ شـود
 
 

 

امــّا...
 
او هنــوز زنـده اَست ... نفـس میـکشـد
 
ولــی ...
 
دهـانش هـر شـب بوی ِ سیگآر میـدهد
 
بـوی ِ الـکل
 
بـوی ِ کثــآفـت ...
 
بـوی مـرگ !!
 
بـوی ِ هـ ـرزگی ِ روحـش ...
 
بـوی ِ تـن وحـشی و نـآ آرامـش ...
 
بـوی نفـرت ...
 
بـوی اِنتـقآمـ ...
 
بـوی ِ لجـن !
 
ایـن روزهـا نـه اَبـری هسـت
 
 
نـه حـتّی بـارانـی ...
 
 
جــنین ِ عـشق ِ مـن و تـو مــُرده بـدنیـآ آمـد پســر !
 
بشـکن ایـن سکوت ِ کهـنه را ... لعــنتی
 
سـوت پـایان را بـزن ...
 
بـازنده ایــن قـصّـه
 
منــمـ !
 

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 20:23 توسط نسرین| |

 

                                           

در سرزمین من، هیچ کوچه ای به  نام هیچ زنی نیست و هیچ خیابانی ...

بن بست ها اما، فقط زن ها را می شناسند انگار ...

در سرزمین من، سهم زنها از رودخانه ها،

تنها پل هایی است که پشت سر آدمها خراب شده اند ...

اینجا تنها نام یک بیمارستان مریم است،

اما تخت های زایشگاه پر از مریم های درد کشیده ای است که هیچ یک،

مسیح را آبستن نیستند ...

من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد ...!!

نمی دانم چرا شعار از لیاقتم، صداقتم، نجابتم و... می دهی!!!

توی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته،

انگ هرزه بودن می زنی و می روی ...!!!

اما بگرد، پیدا خواهی کرد ...

این روزها صداقت، لیاقت و نجابتی که تو می خواهی زیاد می دوزند ...!!!

امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم،

تا آبرو کند ... برای نامزدی دخترش ...!!!

و در خود گریستم ...

برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب،

تن سردم را هوسبازانه به تاراج برد ...

و بی شرمانه می خندید از این پیروزی ...!!!

روی حرفم، دردم با شماست ...

اگر زنی را نمی خواهید دیگر، یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید ...

به او مردانه بگویید، داستان از چه قرار است ...

آستانه ی درد او بلند است ...

یا می ماند ... یا می رود ...!!!

هر دو درد دارد ...!!!

اینجا زمین است؛ حوا بودن تاوان سنگینی دارد!


نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 20:8 توسط نسرین| |

 

 بهم میرساند...همین راهی که ما را از هم دور کردهاست. دستی که با تو بدرود میکند

نامم را به خاطر بسپار...

                         دوباره عاشقم خواهی شد...

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:38 توسط نسرین| |

 

 

                                          امشب هوس طعم لب های تو را کرده ام

                                          امشب هوس عشق تو را کرده ام

                                          هم نفس این شبهای من

                                         دود سیگاریست که دیگر کلیشه ای شده است....

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:11 توسط نسرین| |

 

                                            به تو می اندیشم.....

                    وبه گرمای تنت.....

                      که نصیب دگریست.....

                        و به تنهایی شب های خودم.....

 

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:30 توسط نسرین| |

 

نه ...نه گریه نمیکنم تداعی


یک چیزی رفته توی چشمم !


به گمانم ... یک خاطره است !!!!

 

 

نوشته شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:51 توسط نسرین| |

 

سر به گوش من بگذار و بگو

 


دوستت دارم


از چه میترسی...؟


فردا دوباره می توانی انکار کنی !!!

 

نوشته شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:47 توسط نسرین| |

 

     سکوت می کنم !

نخواستنت را , نداشتنت را , نبودنت را ؛

به پاس آن همه دوست داشتنت ,

عزیز بودنت , خواستنت ؛

خیانتت.دروغ هایت!

سکوت می کنم . . . !

نوشته شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:42 توسط نسرین| |

 

تنهـــایـــی همیـــــن اســــت تکــــرار نا منظــــم من بــــی تـــو… بــی آنـــکه بــدانـی برای تو نفـــس میکشـــــم..

 

نوشته شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:38 توسط نسرین| |

 

                     

سَـــــخــت اســـت میـــــآن هـــق هـــق شَبــــــآنــه روزی ات  . . .


نَــــفَـــس کــــــــــم بیــآوَری . . .


وَ او بــــه عشــق جَدیــــدش بگـــــویَد . . .


نَـــــــفَـــــــس . . .

 

                         


 

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت 10:38 توسط نسرین| |

 

                                               

میدونی؟؟

باید بفهمی وقتی دلت میگیره...تنهایی!!!

باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی!!!

باید عادت کنی که با کسی درد دل نکنی!!!

باید درک کنی که هرکس مشکلات خودشو داره!!!

باید بفهمی وقتی ناراحتی...دلتنگی....یا بی حوصله ای....

هیچ کس حوصله ی تورو نداره...!!!

دیگه باید فهمیده باشی همه رفیق وقتای خوشی اند...!!!

همه خودشون انقدر درد سر دارن که حوصله گند اخلاقیای تورو ندارن...!!!

همه اینقدر کار دارن که وقت ندارن واسه تو وقت بذارن...!!!

که به حرفات گوش بدن یا وقتی تنهایی کنارت باشن...!!!

ولی...ولی تو نباید اینجوری باشی...!!!

تو باید سنگ صبور باشی...!!!

تو باید سنگ باشی...!!!

دردای تو پیش دردای اونا هیچی نیست...!!!

تو اصلا سختی نکشیدی...!!!

تو اصلا تنها نموندی....!!!

تو هیچ وقت غصه دار نیستی...!!!

نباید باشی...!!!

فـهـمـیـدی...؟؟؟


 

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:52 توسط نسرین| |

 

                                              

می گویند :شاد بنویس ...

نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ...!


 

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:48 توسط نسرین| |

دیگر آرزویی ندارم!
اگر خودم نه،
حداقل
موهایم سپید بخت شدند عاقبت!


در و دیـوار اتــاقــمـ بــویِ خــون میــدهــد

مــن امشــب

تـمـامـ وابـستـگـے امـ

بــه تــو را

بــه تـیـغ کـشـیـده امـ!

چـه رســم ِ تلخــي سـت

تــــو ، بــي خـــبـر از مــن !

و

تمـــام ِ مـن ، درگـــير ِ تــو

دیوانه میکند مرا !

شباهت این روزها

با روزهایی که

وعده میدادی !

بعضی وقتها

از شدت دلتنگی ، گریه که هیچ

دلت می خواهد ،

های های بمیری


من همان دخترکی هستم

که انتخاب شدم

برای از دست دادن تو

نه بیشتر

نه کمتر!

 

هــيـــس !


ميخـــواهــم بــشنـــوم عـاشــقـــانــه هـــايـــش را

كــه در گــوشــش زمــزمــه ميـكــنــد

و بــه يــاد بيـــاورم روزي را كـــه

هـــميــن هـــا را در گــوشــم زمـــزمـــه ميــکــرد !

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط نسرین| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد