نفریــــــــــــــــــــــــــــــن

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:22 توسط نسرین| |

 

میفهمی؟من از دست رفته ام شکسته ام

میفهمی؟به انتهای بودنم رسیده ام؟

اما...!پنهان اشک نمیریزم

نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,ساعت 17:27 توسط نسرین| |

 

کاش عاشقت نبودم ، که اینگونه بسوزم به پایت ، که اینونه بمانم در حسرت دیدارت
کاش عاشقت نبودم که عذاب بکشم ، تمام دردهای دنیا را بر دوش بکشم…
که شبهایم را با چشمان خیس سحر کنم ، روزهایم را با دلتنگی و انتظار به سر کنم
کاش عاشقت نبودم که اینگونه دلم سوخته نباشد ، در هوای سرد عشقت افسرده نباشد
کاش عاشقت نبودم که اینک تنها باشم، تو نباشی و من پریشان باشم ، تو نباشی و من دیوانه و سرگردان باشم . . .
کاش عاشقت نبودم که اینک لحظه هایم بیهوده بگذرد ، فصلهایم بی رنگ بگذرند ، تا حتی دلم به خزان نیز خوش نباشد . . .
تقصیر خودم بود که هوای عاشقی به سرم زد ، تا خواستم فرار کنم ، عشق تیر خلاصش را به بال و پرم زد ، تا خواستم دلم را پشیمان کنم ، دلم ، دل به دریا زد . . .
دل به دریا زد و بدجور غرق شد ، همه امیدهایم زیر آب محو شد . . .
کاش عاشقت نبودم که اینک از دست تو ناله کنم ، شب و روز دلم را سرزنش کنم…
قلبم میلرزد، تمام وجودم تمنای آغوشی را میکند که آن آغوش رویاییست که گاهی فکر میکنم رسیدن به آن محال است
چشمانم دیگر از اشک ریختن سویی ندارند ، چشمانی که تمام لحظه ها انتظار این را میکشند که به دیدار چشمان تو بیایند
کاش عاشق دل بی وفایت نبودم، بی نیاز بودم ، مثل خودت بیخیال بودم ، کاش مهم نبود برایم بودنت ، دیگر احساس نیاز نمیکردم در تمام لحظه های نبودنت !

 

نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,ساعت 17:24 توسط نسرین| |

 


چشم من باز گریست ، قلب من باز ترک خورد و شکست ،

باز هنگام سفر بود و من از چشمانت میخواندم که به آسانی از این شهر سفر خواهی کرد

و نخواهی فهمید بی تو این باغ پر از پاییز است ..

 

نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:46 توسط نسرین| |

 


بر تمام قبرهاى این شهر،بوسه بزن شاید به یاد بیاورى کجا مرا جا گذاشتى….من در تنها ترین قبر این شهر خفته ام
 
،صداى کلاغها را نمى شنوى؟دارند برایم فاتحه مى خوانند…!!
نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:33 توسط نسرین| |

 

                          


 
من این روزها.. صِدای ثانیه ثانیه ِ فراموش شُدنم را میشنوم...
نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:22 توسط نسرین| |

                            

                                        

چقد سخته مدتها منتظرش بمونی و اخرش چند دقیقه فقط کنارت باشه اما همون چند دقیقه ام واست شیرین ترین لحظه هاست وقتی کنار کسی راه میری ک ارزوی شادیش رو از ته دل میکنی...

چقد قشنگه رویات باهم بودنتون باشه و وقتی باهم راه میرید حس میکینی ک داری رو ابرها راه میری با هم میرید تا ته کوچه ی ارزوها...

وقتی تو هوای سرد وجودش تمام وجدتو گرم میکنه و سرما رو ب کل فراموش میکنی... هر دوتاتون نفس هاتونو میدید بیرون میشه مثه دوده سیگار... چقد قشنگه این لحظه ها... اما ی فرقی بین منو تو هست... نفس های من بسته ب نفس های تو اما تو...

چقد سخته با هم راه برید اما نتونی بگی کاش روزایی ک چند ساله از روش گذشته روزهایی ک هم من بودم هم تو برگرده... کاش بازم باهم باشیم... کاش بازم گرمای صدات بپیچه تو گوشم... اما هیچ کدومو نمیتونی بگی...

خیلی سخته دستشو بذاره رو شونتو تو چشماتو ببنیدی تا اگه رویاست تموم نشه و مدام سعی میکنی ک صدای ضربان قلبتو نشنوه تا عشقتو مسخره نکنه... تا نفهمه هنوزم تو فکرشی و واسش ی کلبه ی کوچولو تو دلت ساختی...

خیلی عذاب اوره وقتی هردوتاتون از خاطره های تلخ و شیرینی ک باهم داشتید حرف بزنید و تو حسرت بخوری ک یکی دیگه عشقتو دزدیده.. کارم فقط شده مرور خاطراتم با تو...

سخته بت سلام بده و توام ب ی سلام کردن اکتفا کنی... اما این حرف زدن ها خندیدن ها کنار هم راه رفتن ها و دست همو گرفتن ها چ ارزشی داره وقتی میدونی فقط ب عنوان ی دوست قدیمی داره باهات حرف میزنه... اما باور نکنی و ته دلت ی چیزی بشنوی ک اگه دوست نداشت نمیومد پیشت... پس ی چیز تو دلش هست... اما چجوری ب ی ندای درونی تکیه کنی؟؟

 

نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,ساعت 23:43 توسط نسرین| |

"هنوز هم هستند دخترانی ک تنشان بوی محبت خالص میدهد...بکرند...نابند... احساساتشان دست نخورده است...لمس نشده اند... تحقیر نشده اند... اری هنوزهم هستند...نادرند... کمیابند... پاک اند... روزی ک قرار میشود کنار گوش کودکی  لالایی بخوانند شرمشان از نام مادر نمیشود... و زیر اغوش همسرشان چشمانشان را نخواهند بست تا با رویای دیگری سر کنند..."

 

 

نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,ساعت 23:23 توسط نسرین| |

 

خدا جون میشه امشب منو تو بغل بگیری ؟بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه

                                      بمیری

             خدا جون میگن تو خوبی مثل مادرا میمونی

             اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست میدونی؟

             خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟

             من میخوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن

             من که تقصیری ندارم پس چرا گذاشته رفته؟

             خداجون تو تنها هستی میدونی تنهایی سخته

             زنده بوندن یا مردن من واسه اون فرقی نداره

             اون میخواد که من نباشم باشه اشکالی نداره

             خداجون میخوام بمیرم تا بشم همیشه راحت

             ولی عمر اون زیاد بشه حتی واسه یه ساعت

             خداجون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

             بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری

                                                 به تو که موندگاری

  

نوشته شده در دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:28 توسط نسرین| |

می نویسم که چگونه در تنهایم به اشک های همیشه همراهم

به این لشگر زلال و زیباکه از ضمیری پاک متولدمی شوند

تا یاوران لحظات و تنهایی من باشند پناه می برم

ای عشق ،ای منجی جاودانه ،ای همیشه ماندگار

...با من بمان برای همیشه...

 

نوشته شده در دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:19 توسط نسرین| |

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:19 توسط نسرین| |

 

دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم

بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:27 توسط نسرین| |

 

                                       

هر که می بیند مرا، گوید پریشانی چرا


در کمند اضطراب عشق حیرانی چرا


عقل دوراندیش را کردی رها، دیدی بلا


عاشق و شوریده سر، حیران و پژمانی چرا


گشته ام بیمار عشق و داغدار و دل فکار


آشنای دل بپرسد زار و نالانی چرا


خنده ام بی اختیار و گریه ام از بی خودیست


هر کسی پرسد ز من خندان و گریانی چرا


زیر این طاق بلند آسمان دلشاد کیست


بی سبب در بند عیش و شادیِ جانی چرا


لذتی بالاتر از اندوه و درد عشق نیست


در خیالِ چاره و در فکرِ درمانی چرا


هر که را مهر و محبت نیست بیجا زنده است


در خمارِ عشقِ دل، صابر پشیمانی چرا

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:58 توسط نسرین| |

 

میخواهم ترکت کنم چون از چشمانت خوانده ام دیگری در نگاهت میگوید دوستت دارم.چون کس دیگری جایم را پر کرده است.به همین سادگی.گریه هایم در بستر دیده نشد.دلتنگیهایم در چشمان خیره به عکست دیده نشد.زخم های زبانت بر دلم دیده نشد.کاش میگفتی که من یک دستمال کاغذی کثیفم برای تو و جایم در سطل زباله کنار اتاقت است.میروم تا راحتر بگویی دوستت دارم به کسی غیر از من.......  .

نوشته شده در شنبه 15 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:17 توسط نسرین| |

 

 

ببخش اگه تو گریه هام، دو رنگی و ریا نبود
 
 
اگر که دستام مثل تو، با کسی آشنا نبود
 
ببخش اگر تو عشقمون، کم نمیذاشتم چیزی رو
 
 
ببخش که یادم نمی ره، اون روزای پاییزی رو
 
 

 

 

 

                                                                    ببخش اگه تو قصه امون، دو رنگ و نامرد نبود
 
 
                                                             ببخش که
 
عاشقت بودم، خسته و دلسرد نبودم
 
                                                                ببخش
 
که مثل تو نشد خیانت و یاد بگیرم
 
 
                                                           اگر که گفتم به
 
چشام، بذار واسه تو بمیرم
 
 
 

نوشته شده در شنبه 15 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:9 توسط نسرین| |

 

              

غریبه بود اشنا شد … عادت شد …عشق شد …هستی شد … 


روزگار شد …خسته شد… بی وفا شد …دور شد…بی گانه شد … 


فراموش نشد

نوشته شده در شنبه 15 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:1 توسط نسرین| |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر

 
چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و
 
ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان
 
سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا
 
مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش
 
لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی
 
که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان
 
کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه


 

ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 15 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:59 توسط نسرین| |

 

                                  

ز مرگم هیچ نمی ترسم اگر دنیا سرم ریزد،

 از این ترسم که بعد از من گلم را دیگری بوسد

نوشته شده در جمعه 14 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:46 توسط نسرین| |

 انـــ که دستشـــ را آنــ قدرمحکمـــ گرفته ایـــــ

دیروزعاشقــــ منـــ بود

دستتـــ را خسته نکنــــ!

محکمـــ یا آرامــــ

فرداتــــــوهمــــ تنهاییـــــــ


 

نوشته شده در جمعه 14 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:9 توسط نسرین| |

 

دل من تنها بود


دل من هرزه نبود


دل من عادت داشت


که بماند يک جا


به کجا؟


معلوم است


به در خانه ي تو


دل من عادت داشت


که بماند آن جا


پشت يک پرده تور


که تو هرروز آن را


به کناري بزني


دل من ساکن ديوارو دري


که تو هرروز از آن مي گذري


دل من ساکن دستان تو بود


دل من گوشه يک باغچه بود


که تو هرروز به آن مي نگري


دل من راديدي؟


ساکن کفش تو بود


يادت هست؟

نوشته شده در جمعه 14 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:32 توسط نسرین| |

دلـــــــــــــــــــــــــــم گرفـــــــــــــــــــته... خیلی


احساس میکـــــــــــــنم از کسی دلم گــــــــــــــــرفته

اما کــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کـــــــــــــــــــیه که نمیتــــــــــــــــــونم بهش بگــــــــــــــــــم؟؟

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چون نمـــــــــــــــــــــــــیتونم واسش دلیــــــــــــــل بیارم...

دلم گــــــــــــــــــــــــــــــرفته از این کـــــــــــــه فهمیدم

هیچکــــــس نــــــــــــــــــــــــــــــمیتونه..

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمیتونه بفهمه..

بفهمه دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیل این روزهای منـــــــــــو

ولی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چـــــــــــــــــــــــــرا کسی نـــــــــــــمیتونه حرفتو بفــــــهمه؟؟

ایــــــــــــــــنقدر سخته کـه اون کســــــــــــــــــی که

دوســــــــــــــــــت داری حرفتــــــــــــو نفــــــــــــــــهمه

بخـــــــــــــــــدا خیلی سختـــــــــــه...خیلــــــــــــــــــی

انگار بایــــــــــــــــــــد عادت کنـــــــــم به این روزهای خــــــــــــودم

روز هایی که تمــــــــــــــــــــوم شدنی نیستنـــــــد

و آخرش هم کســـــــــی نفهمیـــــــــــــد

نفهمیــــــــــــد دلیل این همـــــــــــــــــه غم منـــو...
نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت 16:58 توسط نسرین| |


میدونی یه اتاقی باشه گرمه گرم ، روشن روشن.....تو باشی منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید...تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه ..
که نلرزم .. اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه کردم با پاهات محکم منو گرفتی دوتا دستاتم دورم حلقه کردی
بهت میگم چشاتو میبندی؟ میگی آره... 
چشاتو میبندی ، بهت میگم واسم قصه میگی؟ تو گوشم؟
میگی آره... آروم آروم تو گوشم شروع میکنی به قصه گفتن یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمیشه..
میدونی میخوام رگ بزنم ، رگ خودمو..
مچ دست چپمو یه حرکت سریع.. یه ضربه عمیق.. بلدی که؟ 
ولی تو که نمیدونی میخوام رگ بزنم.. تو چشاتو بستی..تیغو از جیبم در میارم.. 
نمیبینی که.. سریع می برم....نمیبینی..
خون فواره میزنه روی سنگای سفید...نمیبینی که دستم داره میسوزه و لبمو گاز میگیرم که نگم آخ که چشاتو باز نکنی و منو نبینی...
تو داری قصه میگی شلوارک پامه ، دستمو میزارم رو زانوم خون میاد از دستم میریزه رو زانوم و از زانوم رو سنگ.. 
قشنگه مسیر حرکتش حیف که نمیتونی ببینی.. 
تو میبینی سرد شدم محکم تر بغلم میکنی که گرم شم میبینی نفسم نامنظمه تو دلت میگی آخی بازم نفسش گرفت ، میبینی هرچی محکم تر بغلم میکنی سردتر میشم میبینی دیگه نفس نمیکشم...
چشاتو باز میکنی میبینی من مــُــردم...
میدونی؟ من میترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن..از تنهایی مردن..ازخون دیدن 
وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم...دیگه سردم نبود ، مردن خوب بود آروم آروم..
گریه نکن دیگه من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم بگم خوشکل شدیا
بعدش تو همونجوری وسط گریه بخندی..
گریه نکن دیگه خب...همیشه دوست دارم...فراموشم نکن ♥

 

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 19:3 توسط نسرین| |

من منفعل نیستم، مرگ به سوی من نمی آید؛ من فعالانه به سوی مرگ می روم: من خود  را
 
خواهم کشت
 
 
خـاطــره هــای لـعنــتــی چــرا ولــم نـمـــی کـنـیــــد !؟

مـِــثِ شناسنامه شدم که باطلم نمی کنین ..

یه مهر باطل بزنید رو این شناسنامه برم .. برای این یه دونه مهر یه عمره که منتظرم

من از صدای نفسام ، دیگه دارم خسته می شم .. فقط یه پـرونده بودم ، که تا اَبــَـد بسته میـشم ...

خاطره های لعنتــی ولم کنین دارم میرم .. شماها زندگی کنین من دیگه باید بمیـــرم.
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:18 توسط نسرین| |

من مانده ام!

واقعا مانده ام..

مگر می شود؟!

دوستی که به این شدت خیانت می کند،..

شب،

با کمال خونسردی،

SMS بدهد: سلام عزیزم، خوبی؟ تو را دلتنگم،..

و من با کمال آرامش او را پاسخ دهم:اگر حالم خوب بود ، جواب تو را نمی دادم!!

و او زنگ بزند..

و من،

در تمام مدت،

سعی کنم آرامش خود را حفظ کنم،

تا فریاد نزنم:که پَست تر از تو، خود تویی!!

و همین ،

باعث شود،..

که او بیشتر احساس کند من نمی دانم!

و راحت تر،

به چاپلوسی بنشیند!
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:15 توسط نسرین| |

 

                                                          اگه بهش زنگ میزنی رد میکنه..                             

یعنی تاریخ انقضای تو تو دلش تموم شده..  

                     

این قانونه....!!!   

                                     

با قانونه ادما نجنگ...!!!  

                               

غرورت له میشه... 

                          

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:15 توسط نسرین| |

وقتی بهت میگه : جات خالیه ....

 

نگو دوستان به جای ما!شاید منتظر اینه که بگی :

 

جامو نگهدار ؛ زود میام ... !!

 

دل خوش نباش از این که هر روز با یکی هستی ...


این که هر کسی می تونه با تو بودن را تجربه کنه ...

نشان از بی لیاقت بودن توست ، نه چیز دیگر . . . . . .!




 

 

 

 

به رویت نیاوردم

اما

از همان جایی که به جای "تو" گفتی"شما"

فهمیدم پای او در میان است..........

 


 

 

  تو همیـــشه میگفتـــــی :

   مـــــــن ، یه تار موی تو را به هیچ کس نمیــــــدهم!

    اینقدر تار های موی من را به این و آن دادی تا کچــــل شدم 

    حـــــــالا برو دســـــت از سر کچلم بردار...

 

 

دردناک ترین جای قصه اونجاست که

برات ارزوی خوشبختی میکنه.............


نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:7 توسط نسرین| |

 

                                


 

 

تنهاییم را به گردن هیچکس نمی اندازم ،

گردن هیچکس تاب این همه سنگینی را ندارد !!!


 

    دروغ می گفت........

 

 

 

 

دیگری را دوست می داشت...

      بارها از او پرسیدم دوستم داری می گفت:آری

آخر از پای شکیبایی افتادم گفتم راستش را بگو هرچند هم که سخت باشد تو را خواهم بخشید......

آیا پای یکی دیگر در میان است؟

کمی چرب زبانی کرد و در آخر گفت: آری

گفتم تو سال ها به من دروغ گفتی این بار من به تو دروغ می گویم:

                       تورا هیچ وقت نخواهم بخشید

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:53 توسط نسرین| |

             

                                                               

بیشتر مواقع پشت جمله ی
عیب نداره ؛ مهم نیست ....
یه دل شکسته خوابیده ... !!

                                                        

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:57 توسط نسرین| |

لعنت به اون کسی که :

وقتی بهش محبت می کنی ؛
خیال می کنه بهش احتیاج داری ... !!

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:23 توسط نسرین| |

 

می نویسم    که    تو   بخوانى   ، اما    حیف !
دیگر ان    عاشقانه  هاى   مرا می    خوانند  و یاد    عشق    خودشان  می   افتند !
و  تو…  حتى    نگاه هم نمی  کنى …!
خیلی  سخته    دلت   هوای    یه نفر  رو  بکنه
ولی  نتو نی  بگی
خیلی  سخته   دلت  بخواد   صداش  رو  بشنوی
ولی    نتونی   زنگ  بزنی.

 

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 19:56 توسط نسرین| |

 

                                                                 


 

 

          

                                      

                                                   

بگین بباره بارون ، دلم هواشو کرده


بگین تموم شدم من ، بگین که برنگرده


بهش بگین شکستم ، بهش بگین بُریدم


برهنه زیر بارون ، خرابُ درب و داغون


از آدما فراری ، از عاشقا گریزون


بهش بگین شکستم ، بهش بگین بُریدم

      

 

 

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 17:4 توسط نسرین| |

 

                                              

نیامدن‌هایت رادوست دارم مثل آمدن‌هایت...

نمی‌دانی آن ساعت‌های انتظار

چه دلهره‌ی شیرینی مرا در آغوش می‌کشد !؟

چقدر وسوسه‌ی رویاهای یواشکی

آن لحظه‌ها را دوست دارم مثل یک بوسه طولانی است...

نگران نباش!

به کارهایت برس من اینجا با رویای آمدنت عالمی دارم که تو آنجا ...

در آغوش هیچکس پیدا نمی‌کنی ....

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:27 توسط نسرین| |

                                                
چه غم انگيز است زندگی.

چه غم انگيز است بار سختی ها را به تنهايی به دوش کشيدن و رنج ها را در سکوت و انزوای محض گريستن.

و چه تلخ است خنده آن زمان که می خندی تا گريه هايت را پنهان کنی

.و چه سخت است آرام و بی صدا در درون خود شکستن و چه عجيب است زندگی−همان کودکی که ما را بسان عروسکی بازيچه خود قرار داده

و هر زمان به سويی می کشد−

و تو آن زمان که رنج ديگران بر اندوهت می افزايد اما هيچ کس از رنج تو آگاه نيست،

آن زمان که در اوج اندوه پناهی جز سايه گاه ديوار سرد و خا موش نمی يابی،آن زمان که بار غصه بر شانه هايت سنگينی می کند

و انتظار کمک هيچ گاه به پايان نمی رسد،آن زمان که آرزوها را در گور سرد خاطرت دفن می کنی و

بر چهره ات سيلی می زنی تا زير ضربه های غم،خم به ابرو نياوری،آن زمان که صدای گنگ و مبهم خنده در گلويت می شکند

و بر سر بغض های کهنه ات هجوم می آورد اما دستی نيست تا گره از بغض هايت بگشايد،

آن زمان که در کوچه پس کوچه های تاريک زندگی ات تک ستاره ای فا نوس راهت نيست،

آن زمان که هيچ کس صدای فرياد های بی صدايت را نمی شنود،

آن زمان که هيچ کس تو را حس نمی کند و آن زمان که هم زبان تو همدل ديگری است،

تنهايی را با تمام وجود حس می کنی.

نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:27 توسط نسرین| |

 

  تنهايــــي را ترجيـــح ميدهـــم ؛
به تن هايـــي كه روحشــان با ديگـــريست ... !!!

نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:18 توسط نسرین| |

 

نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:13 توسط نسرین| |

 

 قلبم رو شكستی ولی من بیشتر از قبل دوستت دارم میدونی چرا ؟؟؟ چون حالا هر تیكه از قلبم تورو جداگونه دوست داره

نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:5 توسط نسرین| |

 

 

                                                         

درد دارد !

وقتـ ـی مـ ـی رود ...

و همــه مـ ـی گویند : دوستت نداشتـــــ ـــ ...

و تـ ـو نمـ ـی تـ ـوانـ ـی به همـ ـه ثــابـ ـت کنـ ـی

که هــ ـرشـبــــ

بــا عاشـقـ ـانـ ـه هـ ـایـ ـش خوابـ ـت مـ ـی کـ ـرد!!

 

نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعت 16:47 توسط نسرین| |

 

                                

بعد از مرگم قلبم راجدا از من خاک کنید

من و دلم

هیچ گاه آبمان توی یک جوی نرفت ...


نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعت 16:45 توسط نسرین| |

 

                                          

همیــــــــــــــــــشه،

اونی که تو خیالته،

بی خیالتـــــــــــــــه...

 

 

نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعت 16:38 توسط نسرین| |

همیشه فکر می کردم اگه یه روز نباشی میمیرم . اما من نمردم داغون شدم

خیلی دلم می خواد بگم فراموشت کردم ولی نمی تونم فراموشت کنم

بالشی که باید جای آرامش من باشه...حالا شده رفیق گریه های بیصدام

 زنان زود پیر می شوند چون از کودکی مادرند

اول مادر عروسکشون

بعد مادر عزیزانشون بعد مادر فرزندانشون

و بعد مادرِ پدر و مادرشون

یه جایی هست که باید دستشو بکشی...

نگهش داری....

صورتشو میون دستات محکم بگیری.....

تو چشاش زل بزنی و بگی:

ببین

نرووووووووووو !!!

نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:21 توسط نسرین| |


Power By: LoxBlog.Com