نفریــــــــــــــــــــــــــــــن

 

 

 

آنقدر لیز خورده ام از حصار ِ دستها، و افتاده ام  آنقدر لاس زده ام با جلبکهای تهِ این حوض که مثل ِ قورباغه های هزار ساله شده ام...

نه! نه! من اون چیزی که می خواستم نشُدم ای کاش در چنبره ی صد اِژدها در شبی تاریک گرفتار می‏ماندم ولی ننگِ سکوت را نمی‏پذیرفتم!..

 

تک و تنها می نشینم با کلاغ ها گپ می زنم گوش می کنم به صدای سمفونی قورباغه هایی که با هیجان نقش خروس بی محل را بازی می کنند

اینجا درختانِ فاحشه ی باغ کلاغ می زایند و بوته ها آبستنِ  قورباغه ها و  و مترسک توی آستینش  موش پرورش می دهد

اینجا جغد بر جای هما ی سعادت و شغال بر حریم شیر جسارت کرده است

آری این است زندگی... سمفونیِ قورباغه، زوزه ی گرگ و نگاهِ زاغ و مشامِ شغال.

چه انتظار ِ ابلهانه ایست تمنای زندگی کردن و بوسه ی آزادی چشیدن!.

اینجا آزادی مانندِ گنجشکی کوچک، توی سوراخی در زیرشیروانی، از ترسِ گربه ی خشونت قایم شده است.

آه...پایان ِ ما را كِرم ها به سور نشسته اند.

 

 




نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:4 توسط نسرین| |


Power By: LoxBlog.Com